نیاز ، خواستن و میل زیبان و در عین حال سختن. می‌طلبمش اما دلم میخواد اونم طالبم بشه. دوست دارم حس کنم میخواد منو. همش نگرانم اینطور نباشه. کاش در جایگاه محبوبش در آغوشم بکشه. دوسش دارم این حسو. حس خواستن. رسیدنش گرچه دور نیست اما اینقدر میخوامش‌ که انتظار برام سخته. ادم‌منتظر بودن نیستم. صبرم کمه.
صداش رو بشنوم باز گریم می گیره. کی گفته گریه کردن بده؟ چشمام دارن باز عادت می کنن بهش. زمان می گذره و باز همه چی عادی می شه جوری که باورت نمیشه یه روزی غیرعادی بوده! همه خاطرات مثل فیلمی می شن که باورت نمیشه تو بازیگر نقش اولش بودی.
من بودن اینقدر سخته که دلم میخواد ازش استعفا بدم. بشم یکی دیگه. یدونه ازین دختر معمولیا با انتظارات ساده از زندگی که عاشق میشن و ازدواح می کنن و توی خونه خانه داری می کنن و همینطوری ساده راضین! یا حداقل بشم یکی ازین دخترای سطحی که فان با پسرا می گردن و استاندارد های بالا برای وقت گذروندن ندارن و صرفا می خوان تفریح کنن. چیزی که من هستم خیلی سخته! دیگه خسته شدم. دوست دارم یه مدت مرخصی بگیرم. نه خودم و نه هیچ کسی ازم انتظاری نداشته باشه.
وبلاگ هاشون رو میخونم. سرسری. منتظرم از من چیزی بنویسن. گاهی خودمو توی دنیام پیدا نمیکنم. توی چشمای روزبه. توی پیام های آرمیتا‌. توی آیینه. پشت میزم. قبل خواب میبینم که پیدا نشدم. وقتی از دنیام پامو بیرون میذارم بیشتر گم میشم. از خودم میپرسم چرا برات مهمن؟ چرا گذشته اینقدر ذهنتو مشغول میکنه؟ خودمو قانع میکنم و میگم من نویسنده ام ادما و احساسات و اتفاقات رو لازم دارم برای خلق کردن اما کلمه ای روی کاغذ نمینویسم.
همیشه تتو برام جذاب بود اما هیچ وقت دلیل منطقی براش پیدا نمیکردم تا اینکه دیروز به ذهنم رسید اگر روزی فراموشی بگیرم شاید نتونم حرف های دیگران رو درباره ی کسی که بودم باور کنم اما اگر تتو از چیزهای مهم زندگیم داشته باشم اون وقت سندیه که بهم اثبات بشن. از خودم پرسیدم واقعا دوست دارم چه چیزهایی رو تتو کنم؟
حالا که به رهایی رسیده ام میخواهم کارهایی را بکنم که همیشه دلم میخواسته اما رها نبودنم مانع میشده. دلم میخواهد آن طوری زندگی کنم که همیشه به نظرم درست بوده و از خودم میپرسیدم من چرا نمیتوانم؟ فکر میکنم حالا بتوانم آن دختری باشم که در اوج ضعف ها و غم هایم میخواستم باشم. چجور دختری؟ آن دختری که با تنهایی اش راحت است. آن دختری که کارهایی را می کند که دوست دارد ، بدون در نظر گرفتن عقیده ی دیگران درباره ی کارهایش‌‌.
نمی دانم اعتقاد است یا چی اما انگار یک جاهایی سرنوشت بهم مهربانی می کند. چیزهایی را سر راهم می گذارد که مناسب ترینند برای آن موقعیت ، برای آن تلخی که تجربه می کنم. مثل کتابی که شخصیت هایش حس تنهایی ام را کم تر می کنند. کتابی که چند هفته پیش در حالی که اصلا در آن حس نبود مش. می دانی حتی اگر تصادف هایی باشد که من به آن ها مفهوم داده ام دوست دارم که اینطوری حسش کنم. دوست دارم حس کنم زندگی گاهی هم هوایم را دارد.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

هانیه همیشه تنها میماند Samirxveylrcq7 Tapak بهرنگ دورهمی ایران نما | inama بی‌ در و پیکر برنامه هاي كاربردي شبكه هاي اجتماعي